درد بی پایان

شب شده است و طاقت درد امانم نمی دهد...

از سوی دل صدایی برای حضورم نمی کشم!!!

می خواهم بی گدار به اب زنم هر آنچه را که هست...

اما!!! نبود چیزی بجز خیال من...

آه!!! ای دلم، رسوا ندان مرا دامی که در آن فتاده ام، غم است!!!

از عشق خاطره ای جز ای کاش ها ندیده ام،

من پای حرف هایی مانده ام که ندیده ام...

از دور دست ها صدایی مرا به بیچارگی، ثمر رسید:

کی عاشقی که تو را جان نمانده است،

آخر به پای حرمت روزهای انتظار،

روزی شکست، سهم و نانت نمی دهند!!!

گویا باطل خیال کرده ام که یاری هست،

اما!!!  بدان که سراب را باید رسید تا بفهمی اش...



نظرات شما عزیزان:

دخترشیشه ای
ساعت12:27---3 مهر 1393
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند


مثل آسمانی که امشب می بارد....


و اینک باران


بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند


و چشمانم را نوازش می دهد


تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم


به منم سربزن


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : سه شنبه 10 تير 1393 | 22:23 | نویسنده : دختر باران |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.